در بنی اسرائیل زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه ای خدا را عبادت می کرد.بعد از هفتاد سال به پیغمبر آن روزگار وحی آمد که به زاهد بگو عمرت را در عبادت من گذراندی همان گونه که قول دادم به فضل و رحمت خویش بیامرزمت.
زاهد گفت:
من را به فضل و رحمت خویش به بهشت بری؟
پس آن هفتاد سال عبادت چه می شود؟
پـروردگار در همان ساعت دردی را به سمت یکی از دندان هایش فرستاد و فریاد آن زاهد به هوا رفت و پیش پیامبر گریه و زاری نمود و شفا خواست.
وحی آمد:که هفتاد سال عبادت را بده و شفا بگیر.
زاهد قبول کرد.
فرمانی آمد از پروردگار کاینات که:
آن عبادت های تـو در مقابل درد دندان افتاد،چه ماند اینجا به جز فضل و رحمت من.
کشف الاسرار/ جلد 4
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0